شب هنگام، چشمانت که طلوع می کند، ماه درخشان تر به نظر می رسد، چرا که نور خود را وام دار نگاه توست. پرده سیاه شب هم تاب مقاومت در برابر نور چشمانت را ندارد، و زمین سرد و تاریک به لحظه ای گرم و تابان می شود. چه اعجازی در چشمانت نهفته، که نظام طبیعت را بر هم می زند.
به برکت قدم هایت، کلمات در این سرزمین جوانه می زنند، قصه می شوند و هر درخت آبستن داستان هاییست به رنگ مهر، و به لطافت باران. کاش از کنار دل ما هم گذر کنی، کمی روی احساس قدم بزنی، کمی بر سر شعر دست نوازش بکشی، و جرعه ای از ترنم چکامه ها بنوشی، تا به یمن حضورت جان دوباره ای یابد این قلب محبوس در سکوت. کاش کنار جوی معرفت بنشینی، پای در آب بگذاری و جاری روان رود را به حضورت متبرک کنی، و کاش های بسیاری که تنها به لحظه ای از حضور تو محتاج اند.
- ۰ نظر
- ۱۹ دی ۰۱ ، ۰۹:۲۴