نامهنگار (۳)
روز اول دانشگاه که برگه انتخاب واحد به دست از این اتاق به اون اتاق در حال دویدن بودیم، طوری که فهمیدم حواست نیست و فکرت جای دیگهست اومدی سمت من و به من برخورد کردی. بعد از برخورد، تازه به خودت اومدی و با عذرخواهی به مسیرت ادامه دادی و رفتی اتاق مدیر گروه. اون لحظه رو نتونستم فراموش کنم. اون شب احساس کردم از تو خوشم اومده، توی دفتر خاطراتم اون لحظه رو با جزئیات ثبت کردم تا یک روزی، روزگاری اگه قسمت هم شدیم، برات بخونم و برق چشمهات رو تماشا کنم. ترم دوم بود که فهمیدم دوباره کنکور شرکت کردی و رشته و دانشگاهت رو عوض کردی. اون وقت ها با خودم میگفتم تو هم سال بعد کنکور بده و برو دانشگاهی که عطیه درس میخونه، برو علاقهات رو بهش نشون بده. اما نکردم، کنکور ندادم و پیش تو نیومدم. از اون روز هیچ دختری به چشمم نیومد و چهار سال دانشگاه رو تک و تنها تموم کردم، و من موندم و خاطره اون لحظهای که بههم برخورد کردیم. بعد از دانشگاه بلافاصله عازم جنگ شدم، ماه آخر تو یه عملیات پای راستم رو جا گذاشتم و برگشتم. امروز که این نامه رو می نویسم موی سپید کردم و تو یه مدرسه دور افتاده مرزی درس میدم. دم غروب که میشه باز تو رو به خاطر میارم و برات نامه مینویسم. نامههایی که هیچ وقت به دستت نمیرسه...
- ۰۱/۱۰/۱۸