دختری با خورشید درون چشمهایش
چهارشنبه, ۱۴ دی ۱۴۰۱، ۰۲:۱۲ ب.ظ
عبور میکرد از لابهلای موهایت پرتو خورشید، و به انعکاس آسمان درون نگاهت خیره میشدم. تو برایم از مهر میگفتی و من خورشید را درون چشمهایت جستجو میکردم. کلمات صف کشیده بودند، تا شعری شوند بس جانسوز و غزلی که بر دل هر عاشقی آتش بیاندازد، اما سکوت کردند و زیر باران پاییزی آن روز بین قطرههای اشک گم شدند. تو رفتی، آمدی و باز رفتی، و دل من همانجا کنار خیابان جا ماند، زیر درخت سپیدار. آن روز که از کنار درخت میگذشتم، تو را دیدم، که بر بلندترین شاخه درخت به تکه غزلی بدل شده بودی، و عشاق جوان تو را زمزمه میکردند، آن زن زیباروی که درون چشمهایش خورشید داشت، و عاشقی زیر سایه سپیدار برایش شعر میگفت. تو رفتی، آمدی و باز رفتی، و شعرها یکی یکی فراموش شدند، و قصه این عشق لابهلای کلمات کتابها و قصهها روایت شدند...
- ۰۱/۱۰/۱۴