یک بار برای خرید یک بطری شیر به مغازه رفتم. جلوی در سوپرمارکت پسرک دستفروشی بهم گفت عمو برام شکلات صبحانه میخری؟ گفتم بریم تو ببینم چی میخوای. یک راست و بیمعطلی رفت سراغ قفسه شکلات صبحانهها، انگار از قبل نشانش کرده بود و در کسری از ثانیه به هدف زد و شکلات صبحانه را برداشت. آن روزها حال و روز مالی خوبی نداشتم و قیمت اجناس را اول چک میکردم و بعد تصمیم به خرید میگرفتم. قیمت را دیدم، کمی گران به نظر میآمد، اگر اشتباه نکنم حدود هشتاد هزار تومان. گفتم اشکال نداره، برداریم. یک بسته بزرگ نان تست نان آوران هم برداشت. حدود صد هزار تومان شد. حساب کردم، با آن یک عدد بطری شیر خودم، و از مغازه بیرون آمدیم. بی آنکه به صورتش نگاه کنم خریدهایش را دادم دستش و رفتم. پشت سرم داد زد عمو دستت درد نکنه، و فقط صدایش را شنیدم و دستم را بلند کردم که قابلت را نداشت پسرم. حس خوبی داشتم، حس خوبی که از حس خوب یک کودک نشات میگرفت. لبخند آمده بر روی صورتش را که تصور میکردم، حال دلم خوب میشد. کمی آن طرف تر اما غمگین شدم، غمگین برای آرزوهای کوچک، اما دست نیافتنی، غمگین از شهری که پر است از کودکانی که بهجای درس خواندن و شادی کردن، ابزار کار دست میگیرند، و دستهای نحیف خود را آلوده به آلودگیها میکنند...
- ۰ نظر
- ۱۴ دی ۰۱ ، ۱۴:۱۳