آبیِ آبان

به قلم حمید آبان

آبیِ آبان

به قلم حمید آبان

یک بار برای خرید یک بطری شیر به مغازه رفتم. جلوی در سوپرمارکت پسرک دستفروشی بهم گفت عمو برام شکلات صبحانه می‌خری؟ گفتم بریم تو ببینم چی میخوای. یک راست و بی‌معطلی رفت سراغ قفسه شکلات صبحانه‌ها، انگار از قبل نشانش کرده بود و در کسری از ثانیه به هدف زد و شکلات صبحانه را برداشت. آن روزها حال و روز مالی خوبی نداشتم و قیمت اجناس را اول چک می‌کردم و بعد تصمیم به خرید می‌گرفتم. قیمت را دیدم، کمی گران به نظر می‌آمد، اگر اشتباه نکنم حدود هشتاد هزار تومان. گفتم اشکال نداره، برداریم. یک بسته بزرگ نان تست نان آوران هم برداشت. حدود صد هزار تومان شد. حساب کردم، با آن یک عدد بطری شیر خودم، و از مغازه بیرون آمدیم. بی آنکه به صورتش نگاه کنم خریدهایش را دادم دستش و رفتم. پشت سرم داد زد عمو دستت درد نکنه، و فقط صدایش را شنیدم و دستم را بلند کردم که قابلت را نداشت پسرم. حس خوبی داشتم، حس خوبی که از حس خوب یک کودک نشات می‌گرفت. لبخند آمده بر روی صورتش را که تصور می‌کردم، حال دلم خوب می‌شد. کمی آن طرف تر اما غمگین شدم، غمگین برای آرزوهای کوچک، اما دست نیافتنی، غمگین از شهری که پر است از کودکانی که به‌جای درس خواندن و شادی کردن، ابزار کار دست می‌گیرند، و دست‌های نحیف خود را آلوده به آلودگی‌ها می‌کنند...

  • حمید آبان

عبور می‌کرد از لابه‌لای موهایت پرتو خورشید، و به انعکاس آسمان درون نگاهت خیره می‌شدم. تو برایم از مهر می‌گفتی و من خورشید را درون چشم‌هایت جستجو می‌کردم. کلمات صف کشیده بودند، تا شعری شوند بس جانسوز و غزلی که بر دل هر عاشقی آتش بیاندازد، اما سکوت کردند و زیر باران پاییزی آن روز بین قطره‌های اشک گم شدند. تو رفتی، آمدی و باز رفتی، و دل من همانجا کنار خیابان جا ماند، زیر درخت سپیدار. آن روز که از کنار درخت می‌گذشتم، تو را دیدم، که بر بلندترین شاخه درخت به تکه غزلی بدل شده بودی، و عشاق جوان تو را زمزمه می‌کردند، آن زن زیباروی که درون چشم‌هایش خورشید داشت، و عاشقی زیر سایه سپیدار برایش شعر می‌گفت. تو رفتی، آمدی و باز رفتی، و شعرها یکی یکی فراموش شدند، و قصه این عشق لابه‌لای کلمات کتاب‌ها و قصه‌ها روایت شدند...

  • حمید آبان
آبیِ آبان

روزنوشت ها، موسیقی، فیلم، کتاب.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب