نامهنگار (۱)
از همان کودکی نگاهم پیات بود، مبادا زمین بخوری، مبادا خار به پایت برود. توی دلم قربان صدقهات میرفتم. یک بار که اکبر پسردایی تو را اذیت کرده بود و به سمت تو سنگ پرت کرده بود، خون جلوی چشمانم را گرفته بود و حسابی غیرتی شده بودم. فردای آن روز اکبر از پله ها لیز خورد و پایش شکست، همه فکر کردند که اکبر باز سر به هوایی کرده، اما خبر نداشتند که من پله را لیز کرده بودم تا انتقام تو را از اکبر بگیرم. بعدها باز هم توطئه های زیادی علیه اکبر چیدم، یک بار هم هوشنگ یکچشم قلچماق محل را به جانش انداختم و یک دل سیر از او کتک خورد و با دماغ و دهان خونین به خانه بازگشت. دلم بر نمیتابید کسی تو را اذیت کند، تو جان دلم بودی، به قول آباجان عقد ما را در آسمان ها بسته بودند. دوستت داشتم عالیه جانم، از همان کودکی دوستت داشتم و جانم به جانت بند بود. از آن روزها سی و چند سال می گذرد و سال هاست که چراغ این خانه به حضور پرنور تو روشن است، ثمرههایمان بزرگ شدهاند و تو هنوز همان عالیه من هستی، همانقدر زیبا و دوستداشتنی، همانقدر زیبا و دوستداشتنی...
- ۰۱/۱۰/۱۴