آبیِ آبان

به قلم حمید آبان

آبیِ آبان

به قلم حمید آبان

۷ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

شب هنگام، چشمانت که طلوع می کند، ماه درخشان تر به نظر می رسد، چرا که نور خود را وام دار نگاه توست. پرده سیاه شب هم تاب مقاومت در برابر نور چشمانت را ندارد، و زمین سرد و تاریک به لحظه ای گرم و تابان می شود. چه اعجازی در چشمانت نهفته، که نظام طبیعت را بر هم می زند.
به برکت قدم هایت، کلمات در این سرزمین جوانه می زنند، قصه می شوند و هر درخت آبستن داستان هاییست به رنگ مهر، و به لطافت باران. کاش از کنار دل ما هم گذر کنی، کمی روی احساس قدم بزنی، کمی بر سر شعر دست نوازش بکشی، و جرعه ای از ترنم چکامه ها بنوشی، تا به یمن حضورت جان دوباره ای یابد این قلب محبوس در سکوت. کاش کنار جوی معرفت بنشینی، پای در آب بگذاری و جاری روان رود را به حضورت متبرک کنی، و کاش های بسیاری که تنها به لحظه ای از حضور تو محتاج اند.

  • حمید آبان

روز اول دانشگاه که برگه انتخاب واحد به دست از این اتاق به اون اتاق در حال دویدن بودیم، طوری که فهمیدم حواست نیست و فکرت جای دیگه‌ست اومدی سمت من و به من برخورد کردی. بعد از برخورد، تازه به خودت اومدی و با عذرخواهی به مسیرت ادامه دادی و رفتی اتاق مدیر گروه. اون لحظه رو نتونستم فراموش کنم. اون شب احساس کردم از تو خوشم اومده، توی دفتر خاطراتم اون لحظه رو با جزئیات ثبت کردم تا یک روزی، روزگاری اگه قسمت هم شدیم، برات بخونم و برق چشم‌هات رو تماشا کنم. ترم دوم بود که فهمیدم دوباره کنکور شرکت کردی و رشته و دانشگاهت رو عوض کردی. اون وقت ها با خودم می‌گفتم تو هم سال بعد کنکور بده و برو دانشگاهی که عطیه درس می‌خونه، برو علاقه‌ات رو بهش نشون بده. اما نکردم، کنکور ندادم و پیش تو نیومدم. از اون روز هیچ دختری به چشمم نیومد و چهار سال دانشگاه رو تک و تنها تموم کردم، و من موندم و خاطره اون لحظه‌ای که به‌هم برخورد کردیم. بعد از دانشگاه بلافاصله عازم جنگ شدم، ماه آخر تو یه عملیات پای راستم رو جا گذاشتم و برگشتم. امروز که این نامه رو می نویسم موی سپید کردم و تو یه مدرسه دور افتاده مرزی درس میدم. دم غروب که می‌شه باز تو رو به خاطر میارم و برات نامه می‌نویسم. نامه‌هایی که هیچ وقت به دستت نمی‌رسه...

  • حمید آبان

آه ای آزادی
گم کردیم تورا
در این جهان تاریک
و در این سینه های مالامال درد
جز اندوه مامنی نیست
چه بسا امیدوارانی
که در سوگ سقوط آدمیت
به خاک نشستند
جوانانی به رنگ ایمان
«چه جوانانی اسماعیل»
که از نگاهشان مشق عشق کردیم
و از بازوی همتشان شجاعت آموختیم
دریغا خزیدیم
به پستوی بیم و امید
و در انتظار مرگ
قطره قطره آب شدیم
سرازیر شدیم
به انتهای تاریک زمان
آنجا که مرگ چشم انتظارمان بود

  • حمید آبان

دردانه دختر عموجان بودی، عزیزگرامی خانواده. چشم های آبی‌ات شهره فامیل بود. من اما بچه تخص و دعوایی خانواده بودم. همه از من بدشان می‌آمد. تو هم از من بدت می‌آمد و همیشه راهت را از من کج می‌کردی. یک محل جرأت نداشت به من بگوید بالای چشمت ابروست، تو اما فحشم هم می‌دادی چیزی نمی‌گفتم. یک بار که از یک دعوای حسابی با بچه‌های کوچه پایینی برمی‌گشتم، تو را با مهین خواهرم دیدم که از بقالی احمدآقا بر می‌گشتید. فهمیدم به خانه‌مان آمده‌اید برای مهمانی. از دور مراقبتان بودم و خودم را نشان ندادم. حسابی کتک کاری کرده بودم و لباس‌هایم پاره بود. چند دقیقه بعدتر از شما وارد خانه شدم، آقاجان تا مرا دید دو تا چک و لگد دیگر هم نثارم کرد و آرام چند لیچار بارم کرد. بعد از حمام لباس‌های عیدم را پوشیدم و آمدم به استقبال شما. با مهین مشغول بازی بودید و مثل همیشه به من بی‌اعتنا بودی. اما بی‌اعتنایی‌ات را دوست داشتم. هر چیزی که به تو مربوط می شد را دوست داشتم، نمی‌دانم چه سر و حکمتی بود که هر وقت تو را می‌دیدم آرام می‌گرفتم، حال و هوای دعوا از سرم می‌پرید. آن شب آمده بودید برای خداحافظی. عموجان کارهای مهاجرت را کرده بود و یک هفته بعد عازم بودید. آقاجان می‌گفت آلمان کشور مقصد شماست. از آن روز از آلمان بدم می آید، عکس های یورگن کلینزمن و توماس هسلر را از آلبوم عکس‌های آدامسی‌ام جدا کردم و دادم به حسن. سال‌ها گذشته و نمی دانم چه می‌کنی، نمی دانم هنوز هم چشم‌هایت آبی‌اند، نمی‌دانم عاشق کسی شده‌ای یا کسی عاشقت شده، این چه حرفیست، همه عاشق تو بودند...
اما من
هنوز هم دوستت دارم.

  • حمید آبان

از همان کودکی نگاهم پی‌ات بود، مبادا زمین بخوری، مبادا خار به پایت برود. توی دلم قربان صدقه‌ات می‌رفتم. یک بار که اکبر پسردایی تو را اذیت کرده بود و به سمت تو سنگ پرت کرده بود، خون جلوی چشمانم را گرفته بود و حسابی غیرتی شده بودم. فردای آن روز اکبر از پله ها لیز خورد و پایش شکست، همه فکر کردند که اکبر باز سر به هوایی کرده، اما خبر نداشتند که من پله را لیز کرده بودم تا انتقام تو را از اکبر بگیرم. بعدها باز هم توطئه های زیادی علیه اکبر چیدم، یک بار هم هوشنگ یک‌چشم قلچماق محل را به جانش انداختم و یک دل سیر از او کتک خورد و با دماغ و دهان خونین به خانه بازگشت. دلم بر نمی‌تابید کسی تو را اذیت کند، تو جان دلم بودی، به قول آباجان عقد ما را در آسمان ها بسته بودند. دوستت داشتم عالیه جانم، از همان کودکی دوستت داشتم و جانم به جانت بند بود. از آن روزها سی و چند سال می گذرد و سال هاست که چراغ این خانه به حضور پرنور تو روشن است، ثمره‌هایمان بزرگ شده‌اند و تو هنوز همان عالیه من هستی، همانقدر زیبا و دوست‌داشتنی، همانقدر زیبا و دوست‌داشتنی...

  • حمید آبان

یک بار برای خرید یک بطری شیر به مغازه رفتم. جلوی در سوپرمارکت پسرک دستفروشی بهم گفت عمو برام شکلات صبحانه می‌خری؟ گفتم بریم تو ببینم چی میخوای. یک راست و بی‌معطلی رفت سراغ قفسه شکلات صبحانه‌ها، انگار از قبل نشانش کرده بود و در کسری از ثانیه به هدف زد و شکلات صبحانه را برداشت. آن روزها حال و روز مالی خوبی نداشتم و قیمت اجناس را اول چک می‌کردم و بعد تصمیم به خرید می‌گرفتم. قیمت را دیدم، کمی گران به نظر می‌آمد، اگر اشتباه نکنم حدود هشتاد هزار تومان. گفتم اشکال نداره، برداریم. یک بسته بزرگ نان تست نان آوران هم برداشت. حدود صد هزار تومان شد. حساب کردم، با آن یک عدد بطری شیر خودم، و از مغازه بیرون آمدیم. بی آنکه به صورتش نگاه کنم خریدهایش را دادم دستش و رفتم. پشت سرم داد زد عمو دستت درد نکنه، و فقط صدایش را شنیدم و دستم را بلند کردم که قابلت را نداشت پسرم. حس خوبی داشتم، حس خوبی که از حس خوب یک کودک نشات می‌گرفت. لبخند آمده بر روی صورتش را که تصور می‌کردم، حال دلم خوب می‌شد. کمی آن طرف تر اما غمگین شدم، غمگین برای آرزوهای کوچک، اما دست نیافتنی، غمگین از شهری که پر است از کودکانی که به‌جای درس خواندن و شادی کردن، ابزار کار دست می‌گیرند، و دست‌های نحیف خود را آلوده به آلودگی‌ها می‌کنند...

  • حمید آبان

عبور می‌کرد از لابه‌لای موهایت پرتو خورشید، و به انعکاس آسمان درون نگاهت خیره می‌شدم. تو برایم از مهر می‌گفتی و من خورشید را درون چشم‌هایت جستجو می‌کردم. کلمات صف کشیده بودند، تا شعری شوند بس جانسوز و غزلی که بر دل هر عاشقی آتش بیاندازد، اما سکوت کردند و زیر باران پاییزی آن روز بین قطره‌های اشک گم شدند. تو رفتی، آمدی و باز رفتی، و دل من همانجا کنار خیابان جا ماند، زیر درخت سپیدار. آن روز که از کنار درخت می‌گذشتم، تو را دیدم، که بر بلندترین شاخه درخت به تکه غزلی بدل شده بودی، و عشاق جوان تو را زمزمه می‌کردند، آن زن زیباروی که درون چشم‌هایش خورشید داشت، و عاشقی زیر سایه سپیدار برایش شعر می‌گفت. تو رفتی، آمدی و باز رفتی، و شعرها یکی یکی فراموش شدند، و قصه این عشق لابه‌لای کلمات کتاب‌ها و قصه‌ها روایت شدند...

  • حمید آبان
آبیِ آبان

روزنوشت ها، موسیقی، فیلم، کتاب.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب