آبیِ آبان

به قلم حمید آبان

آبیِ آبان

به قلم حمید آبان

نامه‌نگار (۲)

شنبه, ۱۷ دی ۱۴۰۱، ۱۲:۱۴ ب.ظ

دردانه دختر عموجان بودی، عزیزگرامی خانواده. چشم های آبی‌ات شهره فامیل بود. من اما بچه تخص و دعوایی خانواده بودم. همه از من بدشان می‌آمد. تو هم از من بدت می‌آمد و همیشه راهت را از من کج می‌کردی. یک محل جرأت نداشت به من بگوید بالای چشمت ابروست، تو اما فحشم هم می‌دادی چیزی نمی‌گفتم. یک بار که از یک دعوای حسابی با بچه‌های کوچه پایینی برمی‌گشتم، تو را با مهین خواهرم دیدم که از بقالی احمدآقا بر می‌گشتید. فهمیدم به خانه‌مان آمده‌اید برای مهمانی. از دور مراقبتان بودم و خودم را نشان ندادم. حسابی کتک کاری کرده بودم و لباس‌هایم پاره بود. چند دقیقه بعدتر از شما وارد خانه شدم، آقاجان تا مرا دید دو تا چک و لگد دیگر هم نثارم کرد و آرام چند لیچار بارم کرد. بعد از حمام لباس‌های عیدم را پوشیدم و آمدم به استقبال شما. با مهین مشغول بازی بودید و مثل همیشه به من بی‌اعتنا بودی. اما بی‌اعتنایی‌ات را دوست داشتم. هر چیزی که به تو مربوط می شد را دوست داشتم، نمی‌دانم چه سر و حکمتی بود که هر وقت تو را می‌دیدم آرام می‌گرفتم، حال و هوای دعوا از سرم می‌پرید. آن شب آمده بودید برای خداحافظی. عموجان کارهای مهاجرت را کرده بود و یک هفته بعد عازم بودید. آقاجان می‌گفت آلمان کشور مقصد شماست. از آن روز از آلمان بدم می آید، عکس های یورگن کلینزمن و توماس هسلر را از آلبوم عکس‌های آدامسی‌ام جدا کردم و دادم به حسن. سال‌ها گذشته و نمی دانم چه می‌کنی، نمی دانم هنوز هم چشم‌هایت آبی‌اند، نمی‌دانم عاشق کسی شده‌ای یا کسی عاشقت شده، این چه حرفیست، همه عاشق تو بودند...
اما من
هنوز هم دوستت دارم.

  • حمید آبان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
آبیِ آبان

روزنوشت ها، موسیقی، فیلم، کتاب.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب